آقای عارفی می گفت: دو نگاه خیره تا زنده ام با من زنده اند... یکی نگاه مضطرب مادرم بود وقتی فهمید سیگار می کشم و دومی نگاه نوه ام وقتی فهمیدم، سیگار می کشد.
می گفت: از خانواده شریفی که من در آن بزرگ شدم که حتی زمان اختلافات شان هم خبری از فریاد و ناسزا و بد وبیراه نبود و در آرامش محض، اعضایش کنارهم زندگی می کردند، پیداشدن یک آدم سیگاری مثل من نوبر بود.
خدا به خواهرِهمسرم عمر بدهد. دیگر وقتی چندسالی تفننی و چند سالی هم جدّی تبدیل شده بودم به یک آدم سیگاری که جاسیگاری پُرفیلترش همه جا دمِ دستش بود، با سخنرانی موثرش روزی به دادم رسید.
او یک روز در جمع خانوادگی با جملاتی کاملا محترمانه و بی رودربایستی مرا به خودم برگرداند و فهماند که آیا می خواهم تا ابد یک "مینی هیتلر" باقی بمانم؟
گفت: کوره های آدم سوزی، خوبی اش این بود که زجرکش نمی کرد. سیگاری ها "مینی هیتلرند". از بس همه جا تبلیغ مردن می کنند. من دو تا پسربچه دارم لطفا چند دقیقه به آنها نگاه کن. خودت را که بعید می دانم یادت مانده باشد دختری هم داری!
آقای عارفی می گفت: از آن روز به بعد خواستم آدم دیگری بشوم. این پوسترها و عکس ها هم ماحصل همان انقلاب است. مالِ همان وقت ها که پاکت سیگار و فندک و کابوسِ دود برای همیشه تمام شد اما انگار قرار است گاهی قصه ها تکرار شوند...
دوست پدرم دیروز قصه نوه اش را فاکتور گرفت و از آرزوی پیدا و پنهانش چیز زیادی به زبان نیاورد اما من تمام روز را داشتم با خودم کلنجار می رفتم که کاش یک فرشته مهربان و جدّی هم، سرِ راهِ فرزندِ فرزند او پیدایش شود و " مینی هیتلر" شدنش را به رُخ اش بکشد. کسی که کلماتش چکش داشته باشد.
نظر شما